کفش های فروشی یک کتابدار

یکی از دوستان دیروز یه جفت کفش چرمی با مارک سی کی، شماره پای 43 و قیمت 30000 تومان خریده، ولی الان با توجه به بزرگ بودن کفش ها و نیاز شدید به پول برای پایان نامه اش میخاد این کفش ها رو با بیست هزار تومن یا کمتر بفروشه، در ضمن این عزیز گفته کرایه راه کسانی که از حوالی تهران باشند و جهت خرید کفش به تهران بیان رو از قیمت کفش ها کم میکنه!

جهت خرید یا توضیحات بیشتر از طریق نظرات با ما در ارتباط باشید!


۱۳۹۱/۰۳/۰۷

داستان روستای در شمال آمریکا

روزی تاجری با یکی از شاگردهایش به یکی از مناطق روستای در شمال آمریکا که میمون های زیادی در آنجا وجود داشت رفتند، تاجر در روز اول رود به روستا از مردم خواست تا میمون ها را بگیرن و به او تحویل بدهند و به ازای هر کدام 20 دلار پول بگیرند، مردم زیادی شروع به این کار کردند، ولی بعد از مدتی که میمون ها کم شد، دیگر برای مردم این کار مقرون به صرفه نبود، به همین خاطر تاجر قیمت را به 30 دلار افزایش داد، باز تعداد دیگری از مردم شروع کردن به جمع کردن و فروختن میمون ها به تاجر!

بعد از مدتی میمون ها بسیار کم یاب شدند و دیگر کسی حاظر به این کار نبود، به همین خاطر تاجر به آنها گفت، این بار به ازای هر میمون من به شما 80 دلار خواهم  داد، من می روم و  هفته دیگر برمی گردمِ، و تمامی میمون های که شما در این مدت جمع کرده باشید را از شما خواهم خرید، باز مردم شروع کردن به گرفتن میمون ها ولی این کار بسیار مشکل بود، چون تعداد میمون ها کم شده بود، شاگرد تاجر به آنها گفت من تمام این میمون های که در این قفس است را به شما 50 دلار می فروشم تا هنگامی که تاجر آمد شما هر کدام را 80 دلار به او بفروشید، سپس تمام این میمون ها ار با قیمت 50 دلار به روستائیان فروخت و بعد از آن نه خبری از شاگرد شد و نه از روستائیان.


۱۳۹۰/۱۰/۲۰

تا تریاق ز عراق آید مار گزیده مرده بود.

روزی روبهی را دیدند که به سرعت در حال فرار است! پرسدند تو را چه شده كه چنين به ترس افتاده اي؟

گفت: شنيده ام كه شتر ها را ميگيرند و با مار خمي آنها را از پاي در مي آورند.

گفتند: تو را چه مشابهت و چه نسبت با شتر است؟

گفت اگر کسی به غرض گقت که من شتر هستم چه کسی را رحم آید تا مرا آزاد کنند.

تا تریاق ز عراق آید مار گزیده مرده بود.


۱۳۹۰/۰۹/۲۰

آزادی

یه روز مدیر یه تیمارستان میره به بیمارش میگه دوتا خبر واست دارم، یه خبر خوب و یه خبر بد

بیمار میگه: چیه؟ بگو.

میگه اول خبر خوبه این که تو قراره ازاد بشی، چون وقتی که دوستت که داشت تو دریاچه غرق میشد نجاتش دادی نشون دادی که انسان فهمیده ای هستی و لیاقت آرادی رو داری، ولی یه خبر بد هم واست دارم اینه که اون دوستت که از غرق شدن نجاتش دادی خودشو دار زده و متاسفانه مرده!

بیمار میگه: نه ناراحت نباشین اون خودشو دار نزده، من آویزونش کردم تا خشک بشه!


۱۳۹۰/۰۹/۰۷

بهلول

بهلول کفش نو خریده بود و وارد مسجد شد، کسی را دید که مدام به او زل زده، فهمدی که طمع در کقش های او دارد.

با کفش به نماز ایستاد، مرد گفت با کفش نماز نباشد!

گفت اگر کفش نباشد، نماز باشد.


۱۳۹۰/۰۹/۰۶

سیگار، پند نیاموز

تو کافه فرودگاه یکی بود پشت سر هم سیگار میکشید.

یکی رفت جلو بهش گفت: ببخشید داداش، شما روزی چند نخ سیگار میکشید؟

آقاهه گفت: منظور!

گفت هیچی، ولی اگه به جای خرج کردن پولتون واسه  سیگار و هزینه ای که باید به خاطر دکتر و سلامتی تون بدین، پسنداز کرده بودین الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!

آقاهه گفت شما سیگار میکشید؟

گفت: نه!

گفت: شما هواپیما دارین؟

گفت: نه!

گفت: ممنون از نصیحتتون، در ضمن اون هواپیمایی که اونجاست مال منه!


۱۳۹۰/۰۹/۰۵

مرد قاچاقچی

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید شن!


مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا.....

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ مرد می گوید : دوچرخه!

 


۱۳۹۰/۰۹/۰۵